هی! کنجکاو لحظههای من
شفافیت پوست من
بیدغدغهترین عالم من
نشاط پس از گریههای من
ای کودکی وجود من
روزت مبارک...
از زمانی که تازه حروف را شناخته و خواندن را یاد گرفته بودم این عادت خواندن تمامیِ تابلوهای شهر را فراموش نکردهام و مسافرت هم که میروم بیشتر از بناها و شهرسازی آن به تابلو و بیل بوردها دقت میکنم. در اصفهان تابلوهایی جلب نظرم کرد که هیچگاه در سطح شهر بندر ندیدم مثل -مجتمع فرهنگی دیجیتال استاد فرشچیان- یا سالن تیراندازی فلان استاد... و چندتایی دیگر که به درستی خاطرم نیست. اما این دو بنر تبلیغاتیای که تو عکس میبینید این نظریهی من را که تنها در شهر تاریخی وجود دارند را نقض میکند. چون بلافاصله وقتی لیست وبلاگهای هرمزگانی را باز کردم به پوستر تبلیغاتی زیر رسیدم.
مانتوی بلندِ شبیه به عبای عربیاش و آن ساقِ پاهای لخت که از دست شلوار آستین کوتاهش عریان مانده بود را که از دور میدیدم متوجه شدم که نمیتواند عرب یا ایرانی مذهبیای باشد که در میدان نقش جهان به تنهایی قدم میزند. و حتی با اینکه شال صورتی گلگلیاش را محکم بسته بود کاملا قابل حدس بود که او ایرانی نیست و این ناهماهنگی در پوشش اسلامی گواه آن بود که او توریست است. خیلی کم حضورشان را در کشورم احساس کردهام و این فرصت فقط در اصفهان برایم قابل اجرا است٬ چون آنها به این شهر سفر میکنند تا آنچه از دورهی شاهان صفوی و پیش از آن سلجوقی بر جای مانده است را بازدید کنند. در واقع آنها به تاریخ ایران مراجعه می کنند زیرا که مدرنش حرفی برای گفتن ندارد. زمانی که خودم را از این سر میدان به آن سرش رساندم که او با چادرش کلنجار میرفت تابتواند مجوز ورودش برای بازدید از مسجد امام را بگیرد. حتی منِ ایرانیِ اسلامی هم نمیدانستم چرا چادور که از دیدگاه آنها حجاب برتر است برای ورود به مسجد شاه عباس صفوی لازم است٬ مگر میخواستیم امام رضا را زیارت کنیم یا نماز جماعت را در ساعت چهار بعد از ظهر بخوانیم که نیاز به چادور باشد. با آن کولهپشتیاش زیر چادر به گوژپشتی مانند شده بود که دست ندارد. زیرا باید زیر چانهاش را سفت می چسبید تا از سرش نیفتد. به بهانهی کمک کردن به او نزدیک شدم و برایش توضیح دادم که تنها او نیست که مزاحمت چادر را حس میکند و برایش کول بندری زدم تا دستانش را رها کنم و بتواند راحتتر دوربینش را تنظیم و از این معماری عجیب گزارش تصویری بگیرد. محبتم را به چشمم آورد و به جای اینکه من از او سوال کنم. او میپرسید که من کجاییام و آیا از اقامتم در اصفهان لذت میبرم یا خیر... همهچیز گواه این بود که او خیلی مطلعتر از منِ ایرانی است و به کلی با جغرافیا آشنا است و میداند بندرعباس کجاست جایی که دل مردمانش از دریا عظمت و بزرگیاش را هدیه گرفتهاند. اطلاعاتی که من توانستم از او بگیرم تنها این بود که استرالیایی است و دوستانش هم اسکاتلندی؛ و به محض اینکه آنها را پیدا کرد با لبخندی عمیق از من دور شد و من با سوالاتم را تنها گذاشت...
ادامه دارد
- چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی.
اما سالها طول میکشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخر سر میفهمیاش٬
دیگر خیلی دیر شده.
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست.
- تو به تنها شدن فکر میکنی٬ دغدغهی من تنها ماندن است.
تو به جاده نگاه میکنی٬ اما این فاصله است که چشمانِ من را کور کرده٬
رفتنت را مفتخری٬ حضورت را جویا ام
بردن از آن کیست؟
تو که دم از عاشقی میزنی٬ یا منی که چشمانم از روی مصلحت اندیشیت وا نمیشود؟!!!
۱. پاراگراف اول را چارلز بوکفسکی سروده است. که چون از حال و هوای خودم و وبلاگم خبر میداد به عنوان سرآغازی از گزیدهی اشعارش بهم هدیه شد.
۲. نمیدانم تو راست میگویی بوکفسکی یا جملههای بی سروتهِ من در دومین گراف؟