- چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی.
اما سالها طول میکشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخر سر میفهمیاش٬
دیگر خیلی دیر شده.
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست.
- تو به تنها شدن فکر میکنی٬ دغدغهی من تنها ماندن است.
تو به جاده نگاه میکنی٬ اما این فاصله است که چشمانِ من را کور کرده٬
رفتنت را مفتخری٬ حضورت را جویا ام
بردن از آن کیست؟
تو که دم از عاشقی میزنی٬ یا منی که چشمانم از روی مصلحت اندیشیت وا نمیشود؟!!!
۱. پاراگراف اول را چارلز بوکفسکی سروده است. که چون از حال و هوای خودم و وبلاگم خبر میداد به عنوان سرآغازی از گزیدهی اشعارش بهم هدیه شد.
۲. نمیدانم تو راست میگویی بوکفسکی یا جملههای بی سروتهِ من در دومین گراف؟
از تئاتر نوشتن٬ برایم سخت است چون نه تخصصی در این زمینه دارم. نه سر رشتهای٬ طنابی چیزی... تنها ۶ ماه است که صحنه را دیدهام. آن هم به لطف پیشنهادهای مکرر برای از دست ندادن نمایش «تنها سگ اولی میداند که نامش طولانی است».پس خیلی نو با هنر تئاتر آشنا شدهام. بعد از آن سِن برایم دقیق شده بود. و هر تماشاخانهای که از سر میگزراندم تنها حس مقایسهام کار می کرد و میکند تا زمانی که به افکارم اطلاعات مشخصی در موردش وارد نکنم. اما این مقایسات کار دستم داده است. در هر صورت غر میزنم چه این نمایش در مقابل نمایش پیشین خوب باشد چه بد... نظرهایم چون کارشناسی بی اطلاع فقط شبیه به غرولند می ماند. به طور مثال بعد از اینکه در کشور پیشرفتهی چین اجرایی را شاهد بودم که در آن ۱۰ها تئاتریان چینی با هماهنگی خاصی صحنه را تداعی میکردند و به دست تکنولوژی و استفاده از تصویر٬ رنگ٬ پارچه و در نهایت نورپردازی قوی٬ تجربه ی نمایش سه بعدی را برایم زنده کرده بودند٬ بلافاصله وقتی در شهرم٬ فرهنگسرای طوبا جشنوارهای از نمایشها را از سر میگذراند٬ چشمان مقایسهگرم به صحنهی خشک و خالیشان دوخته شده بود و تنها ایدهام این بود که چقدر این سِن مظلوم واقع شده است. و همینطور چقدر هوش اجتماعی را به فردیاش ترجیح میدهم. و این نوع از غرولند٬ چه کشفهایی میتوانست در بر داشته باشند مانند آن آثاری که از نمایش قبل به جا مانده بود٬ تا به صحنه حس و حالی علاوه بر بازی نمایشگران ببخشد.
به هم ریختن ساعت خوابم از اول تابستان تا بدین روزها که آخرین روزهای شهریور است٬موجب اعتراض شده و صدای خانواده را درآورده است. بیشتر از همه مادرم است که دلش برام تنگ شده و از من میخواهد همگام با آنها خواب را بر خود چیره کنم. تا زمانی که بیدار هستیم را باهم بگذرانیم و همینطور نا سلامت بودنِ تابستانِ گرم و خانهنشین بودنش را یادآورم میساخت. اما آرامش گرفتنم از شبها٬ کفه را برای ارغاب بیدار ماندن من سنگینتر کرده بود. علاقهام به عملیات هیجانی و سورپرایزی کمکی بود تا راهی بیاندیشم و این شد که تصمیم گرفتم یک روز تمام خواب٬ را امتحان کنم تا بتوانم صبح امروز خیلی زودتر از خودشان بیدار شوم. و با حضورم به همراه یک صبحانهی مفصل٬ انرژی یک روزشان را بسازم. این روز٬ روز شانس من است هم تاریخ با روز میلاد اسنادیام.
این یک جمله است. «هر یک از ما باید از خود بپرسیم برای حفظ نام خلیج فارس و دفاع از این دریا چه کردهایم؟» ... وقتی بروشور را ورق میزنم این دو جملهی٬ یکی خبری و دیگری پرسشی را میبینم. که به ظاهر اولی خبر از دومی میدهد. بعد از اینکه در آن جشنوارهی(...) هوش جمعی را از ایرانیان طلب میکردم٬ اینک نام ۳۴ بازیگر بر روی این بروشور نوشته شده بود. جادوی فکر هر روز خودش را بیشتر به من نزدیک میکند و من این خودنمایی اش را به فال نیک میگیرم آنهم در چنین روزی... نمایش رویاهای خلیجفارس گوشهای از مبارزات و حماسههای مردم استان هرمزگان را به گفتهی نویسندهی بروشور قرار بود اجرا کند٬ که خدا خیرشان بدهد که با اجرایشان٬ موجب شدند حس بهتری نسبت به آن جشنوارهی کذایی پیدا کنم. این قدرت مقایسه در مناقصه است٬ آیا؟ که منجر به موفقیت آیتم بد از بدتر میشود؟
تماسی که مدتها منتظر برقراریاش بودم٬ با انجام گرفتنش صحهی محکمی گذاشت بر انتخاب درست امروزم به عنوان روز شانس... سه یا چهار مورد دیگر همچون٬ پیشنهاد حضورم در کلاس داستاننویسی... استارتِ رقم خوردنِ طرحی دیگر برای این خانه... دعوت شدنم به نگین مهمانیای به نام عروسی... و دریغ نداشتن این پست برای تکمیل روزم... و بهمراه فاکتور گرفتن از تماشای حماسهی نیاکانم٬ همه گواهی محکم برای ادعای خوششانس بودنم در این روز است.
بعد از ۴ روز تجرد در خانهی پدری٬ روز پنجم با دلهرهای عجیب از خواب بیدار شدم. بله خیلی دیر شده بود٬ بایستی به سر و وضع خانه سامان میدادم. همینطور فرصت زیادی نمانده بود که مسافرانمان از طریق هواپیمایی به شهرشان بازگردند. و باز این من بودم که باید به استقبالشان میرفتم. حاضر بودن ۲ دقیقهای برای یک خانم همیشه عین یه کابوس بوده است٬ اما من بارها این کابوس رو از سر گذراندهام و آن روز هم خیلی زود خود را به فرودگاه رساندم. فکر میکردم رسیدن کافی بود؟!!! اما بازرسی شدنِ ظاهرم در آن صبح خلوت را نمیتوانستم پیشبینی کنم. پیش از من چند بانو که همانند هم لباس پوشیده بودند و همرنگ با یکدیگر میخواستند به سفرشان ادامه بدهند٬ با ایست بازرسی بانوان دچار مشکل شده بودند. آنها آن طوری که میخواستند نمیتوانستند باشند. مدل موی انتخابیشان به سلیقهی بازرس خوش نیامده بود. همینطور رنگ رژ مورد پسند خود را میبایست پاک میکردند تا از گناه کردن که همان اغوا کردن مردان محسوب میشد٬ دور بمانند. این حکم که آنها گناهکاران جامعه هستند برایشان سنگین تمام شده بود و مدام این سوال را یک به یک میپرسیدن که: اگر گناهی کسی مرتکب میشود٬ آن کس ماییم... جواب سوال هم این بود:پس به خودمان مربوط است... اما راه به جایی نبردند و آنها ممنوعالورود می شدند اگر زیر بار این حرف زور نمیرفتند.
نمیدانم چطور دستانم را کوتاه٬ همسان آستینهایم کردم تا توانستم خود را به مسافرانم برسانم...
چند هفتهی پیش٬ در روز اول سفرم به تهران٬ هنگامی که به صف طویل گرفتن بلیط برای تئاتر شب ملحق میشدم٬ با دیوانهای برخورد کردم که چندیدن گلِ سر در دست داشت و به زور میخواست به من بفروشاند. من میترسیدم ازش٬ از رفتارش معلوم بود تعادل روانی ندارد. اما حتی نمیتوانستم بگویم: این گلِ سر را نمیخواهم...میتوانی به خانم دیگری بفروشی...راهم را کشیدم تا از سد حضورش رد کنم٬ که با شلیک فحش که برایم صد برابر بدتر از گلوله است مواجه شدم. من اجبارا باید آن گل سرها را از آن پیرمرد میخریدم وگرنه مستحق شنیدن فحش بین آن جمعیت میشدم. بسیار متاسف بودم چون در همان روز دو درگیری دیگر هم شاهد بودم٬ و در این فکر بودم که مردمِ تهران چقدر در تشنج زندگی میکنند. و خوشحال از اینکه شهروند بندر عباس هستم.
نمیدانم چطور قلب از وحشت یخ کردهام را با دو دستم جمع و از آن مهلکه گریختم...
* شباهت این دو تجربه انکارناپذیر است. اینجا صحنهی مانور زورگویان است.
اینجا ایران است...
خاطره های فراموش شده، تنها بوسیله ی جرقه ای از بایگانی یاد بیرون کشیده می شوند. اما نمی دانم چرا به هنگام تکرار تجربه، از این جرقه ها کم سراغمان می آیند. گاهی حس های مشترکی رو در زمان های مختلفی از عمرمان تجربه می کنیم و باز هم به همان میزان گریبان گیر همان حواشی ای هستیم که پیش از این بودیم. ترانه ی لالا لالا گل لاله ی شهریار قنبری، ترانه ی محبوبم از زمانی است که احساس بی کینه و خالصم درگیر کودکی های دبستانی ام بود. در آن زمان بس بودن لالای برایم روشن و همدردی این ترانه به احساسم بال و پر می بخشید. وقتی قلبم، خود را سزاوار بی اعتنایی ها نمی دید. خود را همسو با عاشقای قصه ی شهریار می دانستم.
این روزها این ترانه را دوباره پیدا کرده ام، متن ترانه دوباره هم درد من است...
آخه بارون که نیست رگبار باروت
سزای عاشقای خوب ما این...
نخواب وقتی که هم بغضت به زنجیره
نخواب وقتی که خون از شب سرازیر
بخون وقتی که خوندن معصیت داره...